من
آن موقع هفتساله بودم؛ يك بچه يتيم. پدرم رفت زير ماشين انگليسيها،
پايش شكست و سر همان هم
از دنيا رفت. خدا مادرم را رحمت كند. كمر بست كه ما
چهار، پنج بچه را بزرگ كند. خواهرم آرد خمير ميكرد و مادرم نان را ميزد
توي تنور. موقعي كه نان ميزد توي تنور، رويش را برميگرداند تا صورتش
نسوزد. ديده بودم كه ماشينهاي انگليسيها ميآيند بنزين بزنند. خدا بيامرز
داداشم را با خودم برده بودم آب انبار، با هم آب ميآورديم و به آنها
ميفروختيم. مقداري پول جمع كردم و رفتم به مادرم دادم. يك چك زد توي گوشم و
گفت: بگو ببينم اينها را از كجا آوردهاي؟
گفتم: بيا ببين! آبفروشي كردهام. «شكرالله» را هم گذاشتهام آنجا، دارد آب ميفروشد.
مرا بوسيد و گفت: خيال كردم دزدي كردهاي يا رفتهاي گدايي.
گفتم: من اين كارها را نميكنم. وقتي ميبينم نان ميزني توي تنور و به
خاطر ما صورتت ميسوزد، با خودم ميگويم، من هم بايد مثل تو باشم.
اين رابطة من و مادرم بود.
يك استواري به نام «تقي فراهاني» آمد خواستگاري مادر ما و ازدواج كردند.
اين شد كه رفتيم اهواز. با قطار رفتيم. آن موقع ايرانيها را سوار
واگنهاي باري ميكردند، نه مسافري. توي كشتيآباد اهواز خانه اجاره
كرديم. پادگان انگليسيها پشت كشتيآباد بود. بعضي از آنها نوك
پوتينهايشان برنج داشت، توي آفتاب برق ميزد. انگليسيها يك كوره درست
كرده بودند؛ غذا كه زياد ميآمد، ميدادند به هنديها و بقيه را با بيل
ميريختند توي كوره. يك روز به يكيشان گفتم: how are you? (حالت چطوره؟)
گفت: very very good (خيلي خيلي خوب)
گفتم: ...