عبدالمهدي آگاه‌منش ـ محمد آفتابي حاج‌آقا! از قديم‌ها شروع كنيم، از آن زمان كه انگليسي‌ها بودند و شما هم از آن‌ها دل خوشي نداشتيد و با آن‌ها مبارزه مي‌كرديد. بسم الله الرحمن الرحيم. من آن موقع هفت‌ساله بودم؛ ‌يك بچه يتيم. پدرم رفت زير ماشين انگليسي‌ها، پايش شكست و سر همان هم از دنيا رفت. خدا مادرم را رحمت كند. كمر بست كه ما چهار، پنج بچه را بزرگ كند. خواهرم آرد خمير مي‌كرد و مادرم نان را مي‌زد توي تنور. موقعي كه نان مي‌زد توي تنور، رويش را برمي‌گرداند تا صورتش نسوزد. ديده بودم كه ماشين‌هاي انگليسي‌ها مي‌آيند بنزين بزنند. خدا بيامرز داداشم را با خودم برده بودم آب انبار، با هم آب مي‌آورديم و به آن‌‌ها مي‌فروختيم. مقداري پول جمع كردم و رفتم به مادرم دادم. يك چك زد توي گوشم و گفت: بگو ببينم اين‌ها را از كجا آورده‌اي؟ گفتم: بيا ببين! آب‌فروشي كرده‌ام. «شكرالله» را هم گذاشته‌ام آن‌جا، دارد آب مي‌فروشد. مرا بوسيد و گفت: خيال كردم دزدي كرده‌اي يا رفته‌اي گدايي. گفتم: من اين كارها را نمي‌كنم. وقتي مي‌بينم نان مي‌زني توي تنور و به خاطر ما صورتت مي‌سوزد، با خودم مي‌گويم، من هم بايد مثل تو باشم. اين رابطة من و مادرم بود. يك استواري به نام «تقي فراهاني» آمد خواستگاري مادر ما و ازدواج كردند. اين شد كه رفتيم اهواز. با قطار رفتيم. آن موقع ايراني‌ها را سوار واگن‌هاي باري مي‌كردند،‌ نه مسافري. توي كشتي‌آباد اهواز خانه اجاره كرديم. پادگان انگليسي‌ها پشت كشتي‌آباد بود. بعضي از آن‌ها نوك پوتين‌هايشان برنج داشت، توي آفتاب برق مي‌زد. انگليسي‌ها يك كوره درست كرده بودند؛ غذا كه زياد مي‌آمد، مي‌دادند به هندي‌ها و بقيه را با بيل مي‌ريختند توي كوره. يك روز به يكي‌شان گفتم: how are you? (حالت چطوره؟) گفت: very very good (خيلي خيلي خوب) گفتم: من ايراني‌ام، پدر ندارم، گرسنه هستم. گفت: برو گم‌شو! من هم گفتم: من گم نمي‌شوم، خودت برو گم‌شو! با همان پوتين يك لگد به من زد. گريه‌ام گرفت. رفتم پيش امام جمعة اهواز، علم‌الهدي بزرگ. گفتم: آقا! يك انگليسي هست، غذاها را كه مي‌سوزاند هيچي، به زن و بچة مردم هم نگاه چپ دارد. گفت: جغله! جنگ است. گفتم: من اين را مي‌كشم. گفت: جغله! بيا بشين. نشستم. يك ليوان شربت خيار با سكنجبين بهم داد كه هنوز مزه‌اش توي دهانم است. گفت: مي‌خواهي چه كار كني؟ گفتم: بلدم. فيلم «توپ‌هاي ناوارو» را ديده‌ام و يك چيزهايي ياد گرفته‌ام. آقاسيد! به جدت من اين را مي‌كشم. ناهار هم همان‌جا بودم. گفتم كه مي‌خواهم چه كار كنم. خلاصه اين‌كه چند تا ديناميت گير آوردم، زير ماشينشان گذاشتم و فتيله را كشيدم. با يك آمريكايي سوار ماشين شدند و رفتند. گفتم: خدايا! نكند نشود؟ يك‌هو صدايي آمد و ماشين رفت هوا. دويدم خانة علم‌الهدي. گفتم: آقا من كشتم. سه نفرشان را كشتم. ديناميت را از كجا گير آورديد؟ آمريكايي‌ها آمده بودند لب شط. ديدم يك چيزهايي مي‌بندند به شيشه و مي‌اندازند توي آب، بعد مي‌تركد و ماهي مي‌آيد روي آب. من رفتم نزديكشان و شيرجه زدم توي آب. ماهي گرفتم و جلويشان انداختم. خيلي خوششان آمد. بادام‌زميني دادند. خيلي خوشمزه بود. همين كه مي‌خوردم، زير چشمي نگاهشان مي‌كردم كه چه جوري آن چيزها را مي‌بندند. خوب كه ياد گرفتم، رفتم كمكشان كردم. تندتند مي‌بستم، مي‌دادم به آن‌ها و مي‌انداختند توي آب. شدم كارگر آن‌ها. همان موقع دو تا ديناميت و يك تكه فتيله را زير خاك قايم كردم. بعدش رفتم آن‌ها را برداشتم و ماشين را منفجر كردم. همان موقع‌ها كار ديگري هم كرديد؟ آن موقع بچه‌هاي فداييان اسلام بنده را زير نظر داشتند. آمدند و من را ديدند، تحويلم گرفتند. جربزه‌ام را كه ديدند، گفتند: مي‌خواهيم يك كار بزرگ انجام بدهي. مي‌خواستند چند نفري برويم و انبار آمريكايي‌ها را كه نزديك لوكوموتيوها بود، منفجر كنيم. گفتم: مثل همان زن، توي توپ‌هاي ناوارو؟ گفتند: آره! تونل كنديم و جعبه‌ها را تويش گذاشتيم. گلوله‌ها پشت سر هم شليك مي‌شدند. خلاصه اين‌كه راه‌آهن را آتش زديم. غير از خوزستان، جاي ديگر هم با آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها مبارزه كرديد؟ بله! از اهواز آمديم لرستان، پلدختر. آن‌جا هم مبارزهايي بودند كه با آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها مي‌جنگيدند. همه هم تفنگ برنو داشتند. مدتي با آن‌ها بودم. مادرم هم مبارز بود، تفنگ داشت. مي‌زديم، گيرمان هم نمي‌آوردند، چريك بوديم ديگر. هركاري كه در سينما مي‌كردند، ما هم ياد مي‌گرفتيم و توي همان منطقه پياده مي‌كرديم. فيلم‌ها را كجا مي‌ديديد؟ خود انگليسي‌ها مي‌آوردند و روي پرده پخش مي‌كردند. آزاد هم بود، همه مي‌آمدند. مثلاً ما از اين فيلم‌ها ياد گرفتيم كه چه‌طور اتومبيل دشمن را منفجر كنيم، يا اين‌كه آب مي‌ريختيم توي خيابان، بعد هم بنزين مي‌ريختيم روي آن و آتش مي‌زديم. و در تهران؟ خيلي‌ها مي‌جنگيدند، اما فداييان اسلام خيلي خوب مي‌جنگيدند. تك‌بزن بودند؛ سران را پيدا مي‌كردند و تك تك مي‌زدند. من هم جذب فداييان اسلام شده بودم. و نواب صفوي؟ از ميدان «قياسي» با «نواب» آشنا شدم و خيلي چيزها از او ياد گرفتم. درستي، قاطعيت. تصميم كه مي‌گرفت، بايد انجام مي‌شد. چه شد كه فداييان از هم پاشيد؟ پس از شهادت نواب، داغانمان كردند. دستمان بسته بود. آمريكا خيلي خرج مي‌كرد؛ مثل همين حالا كه خيلي خرج مي‌كند. از حزب توده چيزي يادتان مي‌آيد؟ من با توده‌اي‌ها اصلاً هم‌كاري نكردم. با آن‌ها مبارزه هم مي‌كردم. با هم‌ديگر خيلي اختلاف داشتيم. جلوي راه‌آهن جمع مي‌شديم و بحث مي‌كرديم. چندبار مي‌خواستند توي چهاراه «مختاري» من را بكشند. يك كبابي آن‌جا بود كه فهميد، آمد سمتم و يك چك زد توي گوشم. گفت: بچه! برو از اين‌جا! بعد در گوشم گفت: توده‌اي‌ها مي‌خواهند تو را بزنند. فرار كن، اين‌جا نباش. زندان هم افتاديد؟ دو بار. مجسمة رضاشاه را توي راه‌آهن آورديم پايين. سر اسب مجسمة رضاشاه را بردم توي زيرزمين قهوه‌خانة «حسين ترك». ما را گرفتند و بردند فرمان‌داري نظامي سابق. نامردها خيلي شكنجه‌ام كردند، تا از هوش رفتم. دوازده بهمن كجا بوديد؟ توي كميتة استقبال از امام بودم. پنج روز منتظر آمدن امام بوديم. آن‌جا كه امام در بهشت زهرا(س) سخن‌راني كرد، من نزديكي‌هاي امام بودم. در قضية لانة جاسوسي كجا بوديد؟ اصلاً اين كار را قبول داشتيد؟ اعتقاد من اين بود كه بايد سفارت انگليس را هم مي‌گرفتيم. يك روز من ده تا آجر با يك كيسه گچ و خاك بردم تا در سفارت انگليس را گل بگيريم. رئيس پليس آمد و نگذاشت اين كار را بكنم. جنگ كه شروع شد، چه كار كرديد؟ رفتم سوسنگرد. سال 60 بود. سوسنگرد چه خبر بود؟ دانشجوهاي پيرو خط امام با شهيد «علم‌الهدي» آمدند سوسنگرد و از آن‌جا حمله كردند به عراقي‌ها. آن‌موقع بني صدر رئيس‌جمهور بود و به ما اسلحه نمي‌داد. مي‌رفتيم توي پشت بام‌ها كمين مي‌نشستيم، عراقي مي‌گرفتيم و مي‌كشتيم، بعد با اسلحه‌اش مي‌جنگيديم. در سوسنگرد جنگ تن‌به‌تن كرديم. خدا بيامرز، «حاجي‌پور» فرمانده گردان ما بود. در آن‌جا تيربارچي بودم. تيربار ژ ـ سه دستم بود. موقعي كه صدا مي‌كرد، تن عراقي‌ها را هم مي‌لرزاند، خيلي قوي بود. ما سر پل بوديم. آن‌جا با حاجي‌پور اختلافمان شد. حاجي‌پور نمي‌زد، من مي‌گفتم بزنيد. تا اين‌كه سر يكي از نگهبان‌ها را بريدند. سر حاجي‌پور داد كشيدم: ديدي بچه‌ها را سر بريدند؟ گفت: حالا بزنيد! اولين تانك را كه زديم، سر پل راهشان بند آمد. در سوسنگرد به برخي از خواهرهاي ما تجاوز كردند و بهشان تير خلاص زدند. سخن‌گوي قبلي دولت (آقاي الهام) آمده بود خانة ما.‌ بهش اعتراض كردم كه چرا يك آرامگاه براي خواهرانمان درست نكرديد؟ بعدش دانشجوها را محاصره كردند و تا هويزه بردند. بچه‌ها توي هويزه راه فرار نداشتند. با تانك آمدند و محاصره را تنگ‌تر كردند و با تانك از روي بچه‌ها رد شدند. بچه‌ها را زنده‌زنده چرخ كردند. شما را بيش‌تر با دادن روحيه به بچه‌ها مي‌شناسند. راه مي‌افتاديد و شيريني و شكلات پخش مي‌كرديد، شعار مي‌داديد، شعر مي‌خوانديد. چه شد كه به فكرتان افتاد اين كارها را بكنيد؟ من فكر كردم و ديدم كه براي بچه‌ها روحيه خيلي بهتر از جنگ و مهمات است. شروع كردم يام‌يام دادن، شكلات دادن، پفك نمكي دادن. ماشين را توي تهران پر مي‌كردم و مي‌بردم. البته آن‌جا هم از اين چيزها برايم مي‌آوردند. اين كار آن‌قدر تأثير داشت كه 250دينار عراقي برايم جايزه گذاشته بودند؛ براي اين‌كه من را زنده بگيرند. نتوانستند. يكي از اين شكلات پخش كردن‌ها خيلي فرق دارد؛ چون درست چند ساعت پس از شهادت يكي از بچه‌هايتان است. هركسي بود، جنازة بچه‌اش را مي‌گرفت و برمي‌گشت شهر. بله! منطقة مهران بود. فيلمش را دارم؛ حتي صداوسيما هم ندارد. «عباس» بود. چند روز قبلش شهيد شده بود و جنازه‌اش را آورده بودند تا ببينم. (فيلمش را نشان مي‌دهد.) يك عكسي هست كه ماشينتان آتش گرفته است و مي‌خواهيد با پتو آن را خاموش كنيد. من شعار مي‌دادم. هواپيما آمد و بمب‌باران كرد، درست ماشين من را زد. پيش بچه‌ها بود، توي كارخانة نمك. با «نادر» (داماد حاجي‌بخشي) آمده بودند جنازة من را برگردانند عقب. شنيده بودند من شهيد شده‌ام. مگر اين آتش با پتو خاموش مي‌شود؟ (با حسرت) نه! خاموش نشد... شهادت چه كسي برايتان خيلي سخت بود؟ محمدرضا، پسرم. جنازه‌اش را توي كارتن برايم آوردند. توي پل‌دختر شهيد شد. 32 سالش بود. پس از شهادت پسرتان، جاهاي مختلف مصاحبه كرديد و گفتيد، بسيجي‌ها بچه‌هاي من هستند. خيلي از آن‌ها هم به چشم پدر به شما نگاه مي‌كردند. من خدمت كردم، وظيفه‌ام بود. من پدر بچه‌ها بودم، مواظب بودم، سخت‌گيري مي‌كردم. رفتن به شهيد «همت» شكايت كردند. حاجي آمد و علت را پرسيد. گفتم: من باباي اين بچه‌ها هستم، اين بچه‌ها جگرگوشه‌هاي من هستند. مي‌خواهي اخراجم كني، بكن؛ من وظيفه دارم. همت هم من را بغل كرد و بوسيد و گفت: از طرف من آزاد هستي هر كاري كه صلاح بداني انجام بدهي. همان موقع، مي‌خواستم دو دستگاه تراش آهن‌آلات به دوكوهه ببرم تا بچه‌ها موقع بي‌كاري، آموزش تراشكاري و جوشكاري و ريخته‌گري ببينند. خدا رحمتش كند، يكي از شهدا نگذاشت. حاجي! گفتيد شعار مي‌داديد. اين قضية شعار دادن‌ها از كجا شروع شد؟ از دوكوهه شروع شد. بچه‌ها را صبح بيدار مي‌كردم و مي‌دويديم. روز اول كه مي‌دويديم، گفتم: اي داد بي‌داد! اين بچه‌ها را چشم مي‌كنند. بايد اسپند بريزم. رفتم يك بشكة آب پيدا كردم و منقل را گذاشتم روي آن. از همان‌جا «ماشاءالله! حزب‌الله!» درست شد. - ماشاءالله! حزب‌الله!‌ كجا مي‌ريم؟ - كربلا! - ما را هم مي‌بريد؟ كه يكي از بچه‌ها به شوخي گفت: جا نداريم! گفتم: غلط كردي! گور پدر صدام! حنابندان را هم شما توي جبهه‌ها راه انداختيد؟ بله! توي دوكوهه بوديم. گفتم: دست دامادها را حنا مي‌گيرند. من مي‌خواهم دامادها را انتخاب كنم. هركسي آمادة شهادت است، دستش را حنا مي‌گيرم. همة بچه‌ها گفتند: ما حاضريم. همان‌جا بود كه اين رسم جا افتاد. من دست خيلي‌ها را حنا گرفتم؛ مثلاً همين وزير كشور، آقاي «نجار»، من دستش را توي مهران حنا گرفتم. آن پرچم معروفتان هم از كربلا آورديد؟ كربلا كه هيچي، مكه هم بردمش. هنوز هم آن پرچم را دارم. توي مكه مي‌خواستم با آب زمزم بشورمش! شهيد «دستواره» گفت: نمي‌شود. گفتم: من مي‌برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا كردم و خودم را به كوري زدم تا رسيدم به در. شُرطه آن‌جا بود. گفت، چشم ندارد. خلاصه رفتم تو و سريع پرچم را با آب زمزم شستم. روي خانة خدا هم انداختم. توي همان سال 66 بود كه مكه شلوغ شد و با تير زدند به پايم. آخرهاي جنگ چه‌طور بود؟ قبول قطعنامه و... بعد از قطعنامه همه ناراحت بودند و گريه مي‌كردند. گفتم: چه شده؟ ما امام داريم، هرچه امام دستور داد. فردا صبح ساعت هفت، سخن‌راني امام را پخش كردند، آرام گرفتيم. الآن چه؟ جوان‌هاي الآن هم بچه‌هايتان هستند؟ بچه‌هاي الآن را بايد تكانشان داد، بايد روحيه‌هايشان را شناخت و توي همان قالب رفت توي روحيه‌شان. خيلي هم راحت مي‌شود. اگر دل خودمان شيله‌اي نداشته باشد، مي‌شود. چند سال پيش يك‌سري جوان دانش‌جو ديدم كه تحصن كرده بودند. گفتم: بچه‌ها! ناهار خورده‌ايد؟ گفتند: كي به ما ناهار مي‌دهد؟ گفتم: من! نوكرتان هستم. با خانه هم‌آهنگ كرديم و آمديم. ناهار خورديم و بعدش من همين فيلم (فيلم شهادت عباس) را برايشان گذاشتم. گفتم: براي اين‌ چيزهاست كه دلم مي‌سوزد. شما همه‌تان بچه‌هاي من هستيد. مي‌گويم،‌ خانم حجابت را درست كن؛ چون من خيلي چيزها ديده‌ام. اشكشان درآمد. گفتند: ما پشت سرت خيلي بد گفتيم. گفتم: شما بچه‌هاي من هستيد. من هيچ كينه‌اي از شما ندارم. گريه‌شان افتاد. از آن به بعد بعضي موقع‌ها مي‌آيند. ناراحت نمي‌شويد از اين‌كه بعضي موقع‌ها جامعه ارزش شهدا را فراموش مي‌كند؟ رك و پوست‌كنده بگويم، اگر خون امام حسين(ع) پاي‌مال شد، خون اين شهدا هم پاي‌مال مي‌شود. اسلام هيچ‌وقت حقش پاي‌مال نمي‌شود. بهشت زهرا(س) هم مي‌رويد؟ بله! بهشت زهرا(س) كه مي‌روم، داد مي‌زنم: آي بچه‌ها! بلند شويد. شهدا! حاج‌بخشي آمده. بلند شويد، بدويد. هنوز هم عين دوكوهه باهاشان حرف مي‌زنم.امتداد