رجب بيقرار قرارگاه حمزه

دكترا يا وطن؟!
آمده بود كه براي رفتن به جبهه اجازه بگيرد. بچه باهوشي بود. گفتم: دوست دارم درس بخواني و دكتر، مهندس شوي.
گفت: دكتر و مهندسي كه وطن نداشته باشد، به درد نميخورد.
تا آخر جنگ چند بار بيشتر نديدمش. دو سه بار كه زخمي شده بود. چند بار ديگر هم آمده بود تا نيرو ببرد.
اعتماد به رزمنده ناباب!
اهل نماز و روزه كه نبوديم، هيچ، نمازخوانها را هم مسخره ميكرديم. حتي جبهه كه رفتم هم نماز نميخواندم. اگر دژباني بهم گير ميداد ميگرفتيماش زير مشت و لگد! آقا رجب هم انگار دنبال امثال من بود. سپرده بود كسي به ما كار نداشته باشد. كارت ترددش را داد به من و گفت: هر كس گير داد اين را نشانش بده.
از خود بيخود شدم. با همه روسياهيام اينطور به من توجه ميكرد. ميتوانستم از آن سوءاستفاده كنم، اما او بهم اعتماد كرده بود. اصلاً همين برخوردهاي او بود كه متحولم كرد. عاشقش شده بودم و حاضر بودم سپرش شوم.
جنگيدن فقط با رجب
لحظات آخرش بود. گفتم: عباس جان! حرفي بزن، وصيتي، چيزي. لبش را با زبان تر كرد، بهسختي دهانش را باز كرد و گفت: اكو جان! دوست دارم خوب بشوم و يك بار ديگر كنار رجب بجنگم.
گفتم: اكو! من هم رجب را ميشناسم، آدم خوبي است، ولي مگر جبهه فقط رجب است؟!
گفت: نه! ولي اكو نميداني جنگيدن كنار رجب چه لذتي دارد.
(اكو در زبان كردي يعني برادر)
بيقرار شبها
شبها اوركت را ميانداخت روي سرش و گرم مناجات ميشد. خوابش بيشتر از دو، سه ساعت نبود. بچهها بهش لقب بيقرار قرارگاه حمزه داده بودند.
فرمانده خشن
وارد چادر كه شدم، جواني تقريباً 22ساله كه لباس بسيجي بر تن داشت، جلو آمد و حسابي تحويلم گرفت. با خودم گفتم، حتماً به خاطر لباس سبز سپاه است كه بر تن دارم. طوري با من رفتار كرد كه انگار سالها است مرا ميشناسد.
در آن يكي، دو روز خيلي با هم صميمي شده بوديم. ازش پرسيدم: ميگن برادر رجب، فرمانده گردان، خيلي بداخلاقه؟!
لبخندي زد و گفت: اينجوري ميگن!
بعد از يك هفته براي تعيين مسئوليتها به چادر فرماندهي رفتيم. منتظر بودم تا آقا رجب را ببينم. يكي بلند شد و گفت براي استفاده از صحبتهاي برادر «رجبعلي محمدزاده» صلوات بفرستيد. فرمانده كه بلند شد اشكم جاري شد! همان جواني بود كه در آن روزها آنطور تحويلم ميگرفت.
احترام به مردم
چنان در احترام به مردم و رفع اموراتشان كوشا بود كه فكر ميكردي همگي فاميلش هستند. روز اولي كه رانندهاش شدم، گفت: اگر جاده خاكي بود، طوري بران كه خداي نكرده خاك، مردم را اذيت نكند. هرجا هم كه جمع بودند، برايشان بوق بزن.
مرد باشي كار پيدا ميكني
رفتم مشهد منزل برادرم. بعد از احوالپرسي، گفت: حميد جان! كاري داشتي آمدي مشهد؟
گفتم: نه! دلم براتون تنگ شده بود، اما راستش، يك سالي هست كه سربازيم تمام شده و دنبال كارم...
نگذاشت جملهام تمام شود. بلند شد، دستم را گرفت و گفت: بيا تا سر كوچه برويم. به ساختمان در حال ساختي اشاره كرد و گفت: ببين داداش جان! اينجا افغانيها كار ميكنند؛ روزي 8 تومان. تو كار كن روزي 12 تومان. اگر مرد باشي كار زياد است. از من هم انتظار نداشته باش جايي معرفيات كنم تا بروي بنشيني پشت ميز و حقوق بگيري. مرد باشي كار پيدا ميكني.
عادت شبگردي
هر پانزده روز يك بار نوبت كشيك ما ميشد. به حساب رئيس پادگان ميشديم. توي اين ده، دوازده سال، يك بار هم اين عادتش ترك نشد؛ ساعت يك و دوي شب سروكلهاش پيدا ميشد. به همه سنگرها سر ميزد. بعد هم ميرفت آسايشگاه سربازها. پتو را ميكشيد روي آنهايي كه پتو از رويشان كنار رفته بود و با آنها هم كه بيدار بودند، مينشست و درد دل ميكرد.
برادري براي همه سربازها
به همه مرخصي داده بود، الا حميد. وقتي اين را شنيدم حسابي جوش آوردم. وارد خانه كه شد، گفتم: رجب جان! شب عيدي همه رفتند پيش فك و فاميل، چهطور راضي شدي به برادرت مرخصي ندهي؟!
خندهي مليحي كرد و به نرمي گفت: ننه جان! اين سربازها همهشان برادرهاي من هستند. من كه نميتوانم بينشان فرق بگذارم.
شنا بخورد تو سر من و مسئولان
گزارش دادند كه براي مسئولين استخر اجاره كردهاند. حسابي بهم ريخت. گفت: اين شنا بخورد توي سر من و مسئولان. اين كه باز ميشود همان خان و خانبازي زمان شاه ملعون. برنامهريزي بايد طوري باشد كه نگويند، هرچي روغن زرده مال مسئولينه.
كار براي رضاي خدا خستگي ندارد
هيچ اعتباري براي آسفالت جاده بجنورد - لنگر نيامده بود. آقا رجب مسأله را پيگيري كرد و بالاخره راهوترابري انجام كار را قبول كرد؛ بهشرطي كه كارها را خود بچههاي تيپ انجام بدهند. هر روز هم ميآمد سركشي.
ماشينها قديمي بودند، مدام خراب ميشدند و اعصاب همه را خورد كرده بودند. نشسته بوديم كنار جاده كه آقا رجب رسيد. بههمريختگي ما را كه ديد، گفت: بچهها! كار براي رضاي خدا خستگي ندارد. درست است كه اين جاده فايدهاش فقط به اهالي چند روستا ميرسد، ولي شما نيت كنيد كه كارتان را براي خدا انجام بدهيد. وقتي كار تمام شود كافي است يك نفر از اين روستاييها كه از اينجا رد ميشود، بگويد: خدا پدرشان را بيامرزد. اين براي هفت پشت ما كافي است.
يكي خواباند توي گوش شرطه
تكيه داده بود به ستون و توي حال خودش بود. خانمي جلوتر داشت نماز ميخواند. شرطه كه متوجه شد آمد و پاهاي او را كشيد تا بفهماند زنها حق ندارند جلوتر از آقايان نماز بخوانند. زن نقش زمين شد و شرطه احمق هم خوشحال از اينكه به تكليفش عمل كرده است.
آقا رجب كه تحمل ديدن اين ظلم را نداشت، جلو رفت و يكي خواباند توي گوش شرطه. دادوبيدادي راه افتاد. سريع، توي جمعيت مخفياش كرديم. بعداً بهش گفتم: عربستان جايي نيست كه بشود از اين كارها كرد. سرت را ميبرند بالاي دار.
حسينيها پشت سر من
تك مهران بود. تانكهاي دشمن كه آمدند همه پا به فرار گذاشتند. اوضاع را كه ديد، پيراهن و كفشهايش را درآورد. پابرهنه، آر.پي.جي بر دوش گرفت و به طرف تانكها دويد. به ما هم گفت: حسينيها پشت سر من.
انگار كربلا بود و او با پاي برهنه هروله ميكرد. شور خاصي گرفته بوديم. همگي رفتيم. چند تا تانك كه منفجر شد عراقيها فرار را بر قرار ترجيح دادند.
تكليف است
غروب بود. نشسته بوديم تو ايوان. پدرم گفت: رجب جان! نميشه اين بار نري زاهدان؟!
مثل هميشه لبخندي زد و گفت: تكليفه! آقا خواستهاند كه امنيت اونجا برقرار بشه. ميدونم كه شهادت، اسارت و گروگانگيري دارد، اما نبايد از تكليف فرار كرد.
برگشت به فرهنگ دفاع مقدس
براي دانشجويان شيعه و سني دانشگاه سيستان و بلوچستان سخنراني ميكرد. حرفش اين بود كه براي حل همهي مسائل بايد به فرهنگ زمان جنگ برگرديم. پايان جلسه، خودم را به او رساندم. پرسيدم: براي تقويت وحدت بين دانشجويان شيعه و سني چه كار كنيم؟
شانهام را فشرد و گفت: برگشت به فرهنگ دفاع مقدس. والسلام!
گفتم: همين؟
گفت: اين تنها راه است.
چند قدمي كه رفت دوباره نگاهم كرد و گفت: خاطرهاي برايت تعريف ميكنم تا از من به يادگار داشته باشي. تو جبهه شاهد بودم دو رزمندهي شيعه و سني در يك سنگر با دشمن ميجنگيدند. ناگهان گلولهاي آمد و هر دو به شهادت رسيدند. خودم را به سنگر كه رساندم. ديدم گوشت و خونشان طوري به هم آميخته كه نميتوان از هم تفكيك كرد.
بعد هم نگاهي به دانشجويان شيعه و سني اطرافش كرد و گفت: گفتم، برگشت به فرهنگ دفاع مقدس! فقط همين راه هست. بايد باور قلبي به اين مسأله داشته باشيم.
از خدا شهادت خواستهام
زمزمه استاندار شدنش بود. باهاش تماس گرفتم و گفتم: سردار! بچهها ميخواهند شما را براي استانداري معرفي كنند.
هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: از خدا خواستم تو سيستان، آن هم توي لباس پاسداري، خدمت كنم و اگر لياقتش را داشتم انشاءالله به دوستان شهيدم ملحق شوم.
دو روز بعد خبر آمد كه جمعي از فرماندهان ارشد سپاه در سيستان و بلوچستان به شهادت رسيدهاند. هرچه تلفنهمراهش را گرفتم، برنداشت.
امتداد